حبیب بن مظاهر اسدی اسوه قاریان

 

 

حبیب فرزند مظاهر کندی فقعسی اسدی است
برخی نام او را حتیت و بعضی نام پدر او را مظهر گفته‏اند. وی‏از یاران امام حسین(ع)است که به سال 61 در کربلا شهید شد. 
از تاریخ ولادت او اطلاعی در دست نیست، ولی بعضی عمر او راهنگام شهادت 75 سال نوشته‏اند. براین اساس تاریخ ولادتش یک سال‏قبل از بعثت پیامبر(ص)است. 




مرقد مطهر وی جدا از سایر شهدا در حرم امام حسین(ع)قرار داردو اکنون با ضریحی از نقره پوشیده شده است. علت جدا بودن قبرش‏از سایر شهدا آن است که وی از سران بنی‏اسد و مورد احترام آنان‏بوده است. بدین سبب، قبر او را از سایر شهدا جدا قرار دادند. 
براساس روایتهای تاریخی، روزی پیامبر اکرم(ص)با یارانش ازراهی عبور می‏کرد که عده‏ای از کودکان را مشغول بازی دید. پیامبراکرم(ص)یکی از آنها را در آغوش گرفت، میان چشمانش را بوسید وبسیار به او مهربانی کرد. وقتی سبب را پرسیدند، فرمود: روزی‏دیدم این کودک با حسین(ع)بازی می‏کند و خاک پای حسین(ع)را بردیده و چهره می‏نهد. من وی را دوست دارم، چون حسین(ع)را دوست‏دارد. جبرئیل به من خبر داد که این کودک در کربلا از یاران حسین‏است. برخی آن کودک را حبیب خوانده‏اند; ولی بعضی‏آن را بعیدشمرده‏اند. 
حبیب که از پارسایان شب و شیران روز بود. همه شب قرآن ختم‏می‏کرد و انس عجیبی با قرآن داشت. وی که دارای جمال ظاهری وکمالات باطنی بود. درک محضر مقدس پیامبر(ص)را بزرگترین افتخارش‏می‏دانست. گرچه برخی او را از تابعین شمرده‏اند. 
وی پس از پیامبراکرم(ص)در خط ولایت و امامت قدم گذاشت و ازپیروان راستین حضرت امیرالمؤمنین(ع)و امام مجتبی(ع)به شمارمی‏رفت. 
حبیب که نزد حضرت امیرالمؤمنین(ع)از موقعیت‏خاص برخورداربود. از یاران خاص و مقرب و شاگردان ویژه آن بزرگوار و حاملان‏علوم آن حضرت به شمار می‏آمد. 
وفا و اخلاصش به امام علی(ع)به اندازه‏ای بود که وی را در ردیف‏«شرطه‏الخمیس‏» آن بزرگوار قرار داده‏اند، که در جنگهای جمل،صفین و نهروان در رکاب آن حضرت با دشمنان جنگ کردند. 
حبیب از علم منایا و بلایا مطلع بود. این مطلب از گفتگوی اوبا میثم تمار به اثبات می‏رسد. وی در آن گفتگو سرنوشت میثم را چنین بازگو می‏کند: «گویامی‏بینم مردی را که در دارالزرق خربزه می‏فروشد... و در راه محبت‏اهل‏بیت(علیهم السلام)به دار آویخته می‏شود; و بالای چوبه دار شکمش‏را می‏شکافند.» 
میثم تمار که انسانی کامل و عالم به علم بلایا و منایا بود. آینده حبیب را چنین ترسیم می‏کند: 
«گویا می‏بینم مرد سرخ رویی را که دوگیسو دارد و در راه‏فرزند پیامبر(ص)به شهادت می‏رسد. سر او را از تن جدا می‏کنند ودر کوفه می‏گردانند.» 
پس از این گفتگو، آن دو از هم جدا می‏شوند. آنان که شاهد این‏گفتگو بودند، آن دو را تکذیب کرده، گفتند: «ما دروغگوتر ازاین دو کسی ندیده‏ایم.» 
رشید هجری که وی نیز از چنین علومی برخوردار بود. از راه‏رسید، از گفتگوی آنها آگاهی یافت و افزود: «خدای رحمت کندمیثم را. فراموش کرد بگوید «برای کسی که سر حبیب را بیاورد صددرهم جایزه تعیین می‏کنند.» 
حاضران، آن بزرگوار را نیز تکذیب کرده، گفتند: «این از آنهادروغگوتر است. »فضیل بن زبیر که راوی این واقعه است. و دیگر شاهدان این‏ماجرا می‏گویند: دیری نپایید که تمام آنچه این سه بزرگوار گفته‏بودند، به وقوع پیوست: 
میثم تمار بر در خانه عمروبن حریث‏به دار آویخته شد و سرحبیب را از تن جدا کرده، به کوفه آوردند. 
حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. او از حضرت امام‏حسین(ع)پرسید: «شما قبل از آن که حضرت آدم آفریده شود، چه‏بودید؟ (درکجا بودید؟ »حضرت فرمود: «ما شبح‏هایی از نور بودیم که به دور عرش‏می‏گشتیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می‏آموختیم.» 
وی از نخستین افرادی است که امام حسین(ع)را به کوفه دعوت‏کرد. پس از درگذشت معاویه‏بن ابی‏سفیان، حبیب و چند تن از سران‏شیعه در کوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت کردند به کوفه بیایدتا امام و پیشوای آنان باشد. آنان نامه خود را چنین آغازکردند: 
«به نام خداوند بخشنده مهربان، این نامه‏ای است‏برای حسین بن‏علی(ع)از سوی «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه‏» و«رفاعه‏بن وال‏» و «حبیب بن مظاهر» و دیگر شیعیان وی از مردم‏با ایمان و مسلمان کوفه. 
درود برتو، همانا ما به وجود تو سپاس می‏گزاریم خدایی را که‏شایسته پرستشی جز او نیست. سپاس خدایی را که دشمن ستم پیشه شمارا نابود ساخت; دشمنی که به ناحق برمسلمانان مسلط شد،فرمانروایی آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پایمال کرد،بی‏آنکه راضی باشند برآنها فرمان راند، آزادگان و برگزیدگان رااز میان برداشت، تبهکاران را برجای گذاشت و مال خدا را به‏بیدادگران و دولتمندان بخشید. از رحمت‏خدا دورباد چنان که قوم‏ثمود دور بودند. همانا برای ما پیشوایی نیست. پس به سوی ما روی‏آور. امید است‏خداوند به وسیله تو ما را به حق گردآورد. نعمان بن بشیر(عامل یزید در کوفه) در دارالاماره است و ما رابا او کاری نیست. روزهای جمعه و ایام عید با او نماز نمی‏خواهیم‏و به دیدارش نمی‏رویم. هرآینه اگر آگاه شویم به سوی ما می‏شتابی،او را از شهر بیرون می‏کنیم و به شام می‏فرستیم. » 
پس از رسیدن نامه‏های مردم کوفه به امام(ع)، آن حضرت جناب‏مسلم(ع)را به عنوان نایب و سفیر خود به کوفه فرستاد. هنگامی که‏مسلم بن عقیل وارد کوفه شد، شیعیان گرد آن حضرت را گرفته،اظهار وفاداری کردند. نخستین کسی که اظهار وفاداری کرد، عابس بن شبیب شاکری بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خواندید، شما رااجابت کرده، با دشمنان شما آن قدر پیکار می‏کنیم تا به دیدار حق‏شتابیم...» 
در این هنگام، حبیب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تاییدکلام عابس، چنین گفت: «رحمت‏خدا برتوباد، آنچه در دل داشتی باکوتاهترین سخن بیان کردی... به خدای یکتا سوگند، من هم برهمین‏رای و عقیده‏ام که او بیان کرد.» 
تا هنگامی که مردم کوفه اظهار بی‏وفایی نکرده بودند، وی ومسلم بن عوسجه، از نیروهای بسیار فعالی بودند که برای حضرت‏مسلم بن عقیل(ع)بیعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آن‏بزرگوار پشتیبانی می‏کردند. 
پس از شهادت مسلم بن عقیل(ع)و عهدشکنی مردم کوفه، قبیله حبیب‏و مسلم بن عوسجه آن دو را پنهان کردند; زیرا آنان از عناصراصلی نهضت‏بودند و ابن زیاد چهره‏های مؤثر نهضت را اعدام یازندانی می‏کرد. به همین جهت، حبیب بن مظاهر با یار وفادارش مسلم‏بن عوسجه شبانگاهان، پنهانی سمت کربلا رهسپار شدند. 
در برخی از منابع آمده است: پس از آنکه حضرت امام حسین(ع)ازشهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع)آگاه شد، برای حبیب بن مظاهر چنین‏نوشت: 
«از حسین بن علی برای آن مرد فقیه حبیب‏بن مظاهر; اما بعد،حبیب! تو خویشاوندی ما را با پیامبر می‏دانی و از همه مهمتر من‏را می‏شناسی; و تو که آزاد مرد و دارای غیرتی جان خود را ازما دریغ مدار و پاداشت را پیامبر(ع)در یامت‏خواهد داد.» 
حبیب در مسیر راه به امام حسین(ع)پیوست و با آن حضرت به کربلاگام نهاد. 
از سوی دیگر، لشکریان دشمن نیز به فرماندهی عمربن سعد به‏کربلا وارد شدند. عمربن سعد که در جنگ با امام(ع) تردید داشت. 
قره‏بن قیس حنظلی را فرستاد تا از امام حسین(ع)بپرسد: چرا به‏این سرزمین آمده است؟ حضرت پرسید: آیا کسی هست فرستاده عمربن‏سعد را بشناسد؟ 
حبیب عرض کرد: آری، وی از بنی تمیم است. من عقیده او را نیکو می‏دانستم و گمان نمی‏کردم در چنین‏موقعیتی قرار گیرد. 
وقتی قره‏بن قیس پیام عمربن سعد را به امام(ع)رساند، حبیب‏گفت: من عقیده تو را نسبت‏به اهل‏بیت نیکو می‏دانستم، چه چیزعقیده‏ات را عوض کرد و سبب شد چنین موضعی بگیری؟ نزدما باش واین آقا را یاری کن. 
قره گفت: راست می‏گویی. پس از بازگشت‏به لشکر خود، در این‏باره تامل خواهم کرد. 
هنگامی که لشکریان عمربن سعد رو به افزایش نهاد، حبیب پس ازکسب اجازه از امام به میان قبیله بنی اسد شتافت و ضمن خطابه‏ای‏مفصل از آنان یاری خواست. وی سخنان خود را چنین آغاز کرد: 
«من برای شما بهترین ارمغان را آورده‏ام و درخواست می‏کنم به‏یاری فرزند پیامبر بشتابید; زیرا وی هم اکنون با گروهی اندک ازدلیرمردان مؤمن و فداکار و شجاع که هرکدام با هزار نفربرابرند. درمحاصره بیست و دو هزار نفر از لشکریان عمربن سعدقرار دارد. شما که با من خویشاوندید، به پند من توجه کنید تابه شرف دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا، هرکس از شما درراه یاری فرزند پیامبر(ص)آگاهانه و بابردباری شهید شود، دراعلی علیین رفیق پیامبر(ص)خواهد بود.» پس از آن که حبیب سخن خود را به پایان رساند، عبدالله بن بشراز جای برخاست و در پاسخ حبیب گفت: «من اولین کسی هستم که‏دعوتت را می‏پذیرم.» و رجزی خواند به این مضمون: «مردم بدانندگاه گریز یلان از رستخیز باز نایستند. من پهلوانی جنگجویم که‏مانند شیر می‏غرم و جست و خیز می‏کنم.» به این ترتیب، گروهی گرد حبیب جمع شده به یاری امام‏حسین(ع)شتافتند. دشمن از ماجرا آگاه شد، ازرق شامی با چهارهزارتن آنان را محاصره کرد تا متفرق شدند و از یاری حسین‏بازماندند. پس از این اتفاق، حبیب به تنهایی به سوی آن حضرت‏بازگشت. وقتی امام را از ماجرا آگاه ساخت، حضرت فرمود: «لاحول‏ولا قوه الا بالله. » 
عصرتاسوعا هنگامی که امام(ع)از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبرکنند. حبیب به آنان چنین گفت: «به خدا سوگند، در قیامت نزدخدا بد مردمی هستند کسانی که زاهدان و پارسایان شب زنده دارخاندان پیامبر(ص)و پیروان آنان را به قتل برسانند.» 
عروه‏بن قیس فریاد زد: حبیب! نفس خود را تزکیه می‏کنی؟ 
زهیر بن قین رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد. 
چون شب عاشورا فرا رسید، حبیب از این که فردا توفیق شهادت‏می‏یابد، بسیار خوشحال بود و با بریربن خضیر که سیدالقراء نام‏داشت. مزاح می‏کرد. بریر به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟! 
حبیب پاسخ داد: چه وقت‏بهتر از حالا سزاوار خنده و شادی است؟ به خدا سوگند، دیری نخواهد پایید که با حمله به نیروهای دشمن‏به مقام شهادت نایل آمده، در بهشت‏حورالعین را در آغوش خواهیم‏گرفت. 
وقتی امام از یارانش بیعت مجدد گرفت و اصحاب هرکدام به خیمه‏خود برگشتند، نیمه‏های شب، امام جهت اطمینان کامل از استحکام‏خیمه‏ها به بیرون خیمه‏ها شتافت. 
هلال بن نافع می‏گوید: در آن سیاهی شب، امام را دیدم. آهسته‏دنبالش رفتم تا از جان امام محافظت کنم. وقتی امام(ع) از آمدن‏من مطلع شد، مطالبی فرمود. سپس به خیمه حضرت زینب کبری(س)رفت. من پشت در خیمه منتظر ماندم تا حضرت از خیمه خواهر بیرون آید. شنیدم که حضرت زینب سلام‏الله علیها پرسید: آیا واقعا یاران‏شما به شما وفادار خواهند ماند؟ وقتی متوجه شدم بانوی حرم‏نگران بی‏وفایی یاران امام(ع) است، به خیمه حبیب رفتم و او راآگاه ساختم. حبیب تمام یاران غیر هاشمی امام را گردآورد و به‏آنان گفت: «هلال به من اطلاع دادکه بانوی حرم حضرت زینب(س) نگران‏است مبادا شما فردا امام حسین(ع)را تنهابگذارید و یاری نکنید،چه قصد دارید؟ » 
آنان شمشیرها از نیام کشیده، فریاد برآوردند: «سوگند به خدایی که به ما چنین توفیقی عنایت فرمود، اگرآنان به سوی ما هجوم آورند، سرهایشان را درو می‏کنیم، آنان رابا خواری به گذشتگان و نیاکانشان ملحق می‏سازیم و به سفارش‏پیامبر(ص)در باره خاندانش عمل خواهیم کرد.» 
پس همراه حبیب کنار خیمه‏های بانوان حرم آمدم. حبیب گفت: «ای‏بانوان حرم پیامبر! و ای سروران، این شمشیرها از آن این جوانان‏برومند و یاران شمااست. تصمیم گرفته‏اند در نیام نکنند مگر آن‏که درگردن بدخواهان شما جای گیرد. این هم نیزه‏های غلامان شمااست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند مگر آن که در سینه‏کسانی که می‏خواهند شما را پراکنده سازند، بنشانند.» 
صبح عاشورا، پس از آنکه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امام‏حسین(ع)حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهای خویش ساخت; زهیر را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل(ع)را در قلب قرارداد. 
یسار، غلام زیاد بن‏ابی سفیان، و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد،نخستین افرادی بودند که پای به عرصه کارزار نهادند و رجزخواندند. 
حبیب و بریر از جای برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه عبدالله بن عمیر به سوی آنان شتافت. وقتی خود را معرفی‏کرد، آنان فریاد زدند: تو را نمی‏شناسیم; باید حبیب بن مظاهر یا زهیربن قین و یابریر به جنگ ما آید. 
عبدالله بن عمیر آنان را مهلت نداد و به قتل رساند. 
در روزعاشورا، وقتی امام(ع)خطبه می‏خواند، شمر فریاد زد: اوخدا را بر یک حرف پرستش می‏کند.... 
حبیب بن مظاهر در پاسخ وی گفت: «به خدا سوگند، می‏بینم توخدا را برهفتاد حرف می‏پرستی. من شهادت می‏دهم در گفتارت صادقی; چون نمی‏دانی امام چه می‏گوید و خداوند بردلت مهر زده است.» 
روز عاشورا یاران امام یکی پس از دیگری رهسپار میدان جنگ‏شدند. مسلم بن عوسجه پس از جنگ، در حالی که به خون آغشته بود ولحظات آخر عمرش را سپری می‏کرد، برزمین افتاده بود. امام(ع)باحبیب نزد او آمد. حبیب که به او نزدیکتر بود. بادیدن آن‏صحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسی ناگواراست‏برای من که از پای‏در آمدنت را ببینم. بشارت باد تو را به بهشت.» 
مسلم بن عوسجه با صدای ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد. 
آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم‏آنچه برایت مهم است‏به من وصیت کنی تاحق دینی و خویشاوندی خودرا ادا کرده باشم. 
مسلم بن عوسجه به امام(ع)اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو راوصیت می‏کنم به این، خدای رحمتت کند تا جان در بدن داری از اودفاع کن و از یاری‏اش دست مکش تا کشته شوی.» 
حبیب بن مظاهر گفت: سوگند به پروردگار کعبه، آنچه گفتی،انجام می‏دهم. 
ظهر عاشورا، پس از آن که یاران امام(ع)یکی پس از دیگری به‏فوز شهادت رسیدند، هنگام نماز فرا رسید. امام(ع)فرمود: «ازآنان بخواهید جنگ را متوقف کنند تا نماز بخوانیم.» 
حصین بن تمیم که فردی جسور بود. فریاد برآورد: نماز شماقبول نخواهد شد. 
حبیب بن مظاهر در پاسخ وی گفت: پنداشتی نماز آل‏پیامبر(ص)قبول نمی‏شود ولی نماز تو قبول می‏شود؟ ای حمار! 
در برخی از منابع به جای حمار، خمار(شراب خوار)آمده است. 
پس از این گفتگو، حصین بن تمیم به حبیب حمله‏ور شد. حبیب بانیزه به پهلوی اسب حصین زد و حصین بر زمین افتاد. یاران او وی‏را نجات دادند. در این هنگام، حبیب به سوی میدان شتافت و چنین‏رجز خواند: 
«اگر تعداد ما همسان شما و یا نیمی از شما بود، از ماگریزان‏بودید و پشت‏به ما می‏کردید، ای مردمان پست و زبون.» منم حبیب‏و پدرم مظهر دلیر و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونترید; ولی مابردبارتر و با وفاتریم. دلیل ما آشکارا و برتر و قوی‏تر است.» 
پس کارزار سختی کرد. پس از آنکه مردی از بنی تمیم را به قتل‏رساند، بدیل بن صریم و یا حریم که او نیز از بنی تمیم بود. 
بانیزه به حبیب یورش برد. با ضربه او، حبیب سرنگون شد. خواست‏برخیزد که حصین بن تمیم شمشیر خود را برسرش کوفت. حبیب مجددانقش زمین شد. 
بدیل از اسب فرود آمد و سر حبیب را از تنش جدا کرد. 
امام خود را برپیکر حبیب رساند و فرمود: «لله درک یا حبیب‏همانا تو مردی صاحب فضل بودی و قرآن را در یک شب ختم می‏کردی.» 
برخی گویند: وقتی حبیب شهید شد، شکست در چهره امام حسین(ع)نمایان گشت. 
گروهی نیز می‏گویند: شهادت حبیب امام حسین(ع)را درهم شکست. 
حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و یاران و خانواده‏ام رامی‏خواهم. 
پس از آن که سرمبارک حبیب از تن جدا شد، حصین بن تمیم به‏بدیل گفت: من و تو در قتل حبیب شریک بودیم. 
وی گفت: به خدا سوگند، جز من کسی او را نکشت. 
حصین گفت: حال که این طور است، سر حبیب را به گردن اسب خودآویزان می‏کنم تا مردم ببینند من هم در قتل او شریک بودم. 
آنگاه آن را به تو باز پس می‏گردانم. 
پس از مشاجره بین آن دو، سرانجام حصین سر را گرفت، برگردن‏اسبش آویخت، در لشکر گرداند و به بدیل داد. بدیل سر را به گردن‏اسبش آویخت، رهسپار کوفه شد و به «قصرالاماره‏» رفت. قاسم‏فرزند حبیب که نوجوان بود. وی را تعقیب کرد. بدیل که ازتعقیب نوجوان نگران شده بود. از وی پرسید: تو را چه شده است‏که تعقیبم می‏کنی؟ 
قاسم گفت: این سر پدر من است که به گردن اسبت آویخته‏ای. آیاآن را به من می‏دهی تا دفن کنم؟ 
وی گفت: منتظر پاداش بزرگی از ابن زیادم. او هرگز با دفن این‏سر موافقت نخواهد کرد. 
قاسم فرزند حبیب او را نفرین کرد و گفت: 
خداوند به تو پاداشی شر خواهد داد، زیرا بهتر از خود راکشته‏ای. 
قاسم در پی فرصتی بود تا انتقام خون پدر از قاتل بازستاند. 
سرانجام در حکومت مصعب، در جنگ با حمیرا، قاتل پدر را دید که‏به تنهایی در خیمه خود به خواب قیلوله فرو رفته است; فرصت راغنیمت‏شمرد و او را به قتل رساند.